
ديشب از پشت شيشه بارون مي باريد ريشه ريشه
ناگهان ديدم از دور يك گل بيشه در هوا مي چرخيد همچون فرشته
آمدو چرخيد،نشست روي شانه ام گفت از اوضاع زمانه ام
ناگهان به وجد آمدم از او چرخيد و در گوشم خواند،او
منم از زيبايي هاي هستي تك گل سخنگوي هستي
چه بگويم بسيار زيبا بود او زيباتر از زيبارويان بود او
بعد چشم هايم را بستم و به خواب رفتم،هنگامي كه بيدار شدم اتفاقي نيفتاده بود و تنها ديدم دست خواهرم را روي شانه ام.
**((سولماز محمدي))**
نظرات شما عزیزان:
