
نفس...نفس...بی نفس...
چشم،چشم یک عینک
بکش،بکش آرزویی تا بانی زندگی یعنی...
زندگی، بالاتر از پرهای عقابی در اوج
حسرت ها جمع می شوند و بغض ها می آیند
بغض ها جمع می شوند و گریه ها نمی آیند و
نیامدن ها می آیند.
قفس...قفس...در حسرت یک پنجره
ای کاش می شد از وسط تو گذشت
ها کردن روی شیشه سرد،امید گرمایی که نیست.
مانده ام تنها پشت پنجره، به انتظار صدای کفش هایی که
هرگز شنیده نشد.
**((سولماز محمدی))**
نظرات شما عزیزان:
